دغمه

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری: محمدرضا آل ابراهیم راوی: کلثوم ابراهیم دخت ۷۵ ساله

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۶۳ - ۵۶۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: پسر پیرزن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

افسانه دغمه (دخمه) را می توان در طبقه بندی قصه ها در ردیف قصه های اخلاقی قرار داد، گرچه با وجود فکاهی بودن، پایانی ناخوشایند دارد. پیام قصه، اخلاقی است. بسیاری از آداب و رسوم گذشته، از لحاظ تاریخ و جامعه شناسی، می تواند مورد توجه قرار گیرد، اما در بسیاری از جوامع این آداب و رسوم دیگر کاربردی ندارد و منسوخ شده است. این افسانه را از کتاب فرهنگ مردم استهبان تألیف آقای محمدرضا آل ابراهیم برداشته ایم که کتابی در خور توجه و مهم است و مؤلف برای گردآوری و تدوین آن زحمات بسیار کشیده امید است با همت ناشری این فرهنگ هشتصد صفحه ای به چاپ برسد.

روزی بود و روزگاری بود. جز خدای مهربون هیچ کس نبود. در زمان های بسیار دور پیرزنان و پیرمردان سالخورده که سنشان خیلی زیاد می شد و از کار افتاده و نق نقو می شدند و نمی دانستند با آنها چکار کنند، فرزندانشان آنها را می بردند در شکفت یا غاری مثل «چله خانه» (غاری به همین نام در کوه جنوبی استهبان) و می گذاشتند، که به آن غار دغمه می گفتند.در یکی از روزها فرزندی مادر پیرش را کولی گرفت و مقداری آذوقه و کوزه آبی برایش برداشت و به طرف دغمه روانه شد. در بین راه که می رفتند، مادرش پرسید: «ننه جون منو کجا می بری؟» پسر گفت: «تو را به خانه شوگر (شوهر) می برم.» پیرزن که خیلی پیر شده بود و گوشش درست نمی شنید، گفت: «کجا؟» پسر گفت: «خانه شوگر.» پیرزن گفت: «از من گذشته، من شوگر می خواهم چکار؟»پسر گفت: «غصه نخور، شوگر خوبی است. برات لباس نو هم خریده ام.» پیرزن گفت: «اسمش چیه؟» پسر گفت: «عبدالقاضی.»پیرزن غمبه ای (صدای گنگ و نامفهوم همراه با نگرانی و اعتراض) داد و سرش را روی شانه پسرش گذاشت و پسر هم به راهش ادامه داد.به دامنه کوه که رسیدند، از آن بالا رفت. رفت و رفت تا به غاری رسیدند. پسر، پیرزن را به زمین گذاشت. جای صاف و نرمی پیدا کرد و مادرش را در آن جا نشاند. دستمال غذا و کوزه آب را بغل دستش گذاشت. می خواست برگردد، چون هر کس که پیرزن یا پیرمردی را آنجا می گذاشت، زود بر می گشت.ولی این پسر دلش به حال مادرش سوخت. دلش نمی آمد بدون مادرش برگردد، خواست او را برگرداند، ولی با خود گفت: «با حرف مردم چکار کنم.»صورت مادرش را بوسید و با او خداحافظی کرد. پیرزن گفت: «ننه کجا می ری؟» پسر گفت: «می رم دنبال شوگرت.» اما پسر به جای این که به خانه اشان برگردد، رفت بالای غار و در یک «بالکی» (رف، طاقچه ای در بلندی) نشست تا ببیند چه بر سر مادرش می آید. پیرزن زانوانش را بغل کرد و سرش را روی آن گذاشت.خورشید غروب کرد. هوا رو به تاریکی می رفت. پسر دل در دلش نبود. قلبش تاپ تاپ می زد. صداهایی از دور شنیده می شد که هر لحظه نزدیک تر و بلند تر به گوش می رسید. صدا آن قدر نزدیک شده بود که پیرزن هم شنید. سرش را بلند کرد. فکر کرد که سر و صدای پختن غذای عروسی است. این شعر را خواند:صدای کفگیر و کمچهیقین پلو پزونهاز صدای قرپ قرپ پای خرس که با سنگ های کف غار برخورد می کرد، پیرزن فکر کرد که دارند برایش حنای عروسی می کوبند و می سابند. باز این شعر را خواند:صدای کفگیر و کمچهيقين حنا سابونهصدای کفگیر و کمچهیقین عیش منونهخرس هر لحظه نزدیک تر می شد. چشمانش برق می زد. پیرزن این شعر را خواند:با شمع و چراغ می ره حجلهبا عشوه و ناز می ره حجلهپیرزن ساده دل در خیالات خود غرق بود که خرس نزدیک شد و او را به بازی گرفت. چنگال های تیز خرس تن نحیف و لاغر پیرزن را خراش می داد. پیرزن گفت:عبد القاضي؟زشتت بازی؟پشتت (هم وزن و مترادف زشتت) بازی؟بابای بچا (بچه ها) به ز (به از، بهتر از) تو بازی؟در این لحظه گرگ ها هم فرا می رسند، امان نمی دهند. دندان های درازشان را در بدن پیرزن فرو می کنند. پیرزن که هنوز موقعیت را درک نکرده است و نمی داند در چه حالی است، می گوید:نه بوسه و نه بازیاول دندان درازی؟پسر که در بالک نشسته بود، هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. شاهد ماجرا بود و از ترس و نگرانی غش کرد. به هوش که آمد صبح شده بود. حیوانات رفته بودند و از مادرش به جز چند تکه استخوان چیزی باقی نمانده بود.به خانه رفت. مردم را دور خود جمع کرد و حادثه دیشب را تعریف کرد و به آنها گفت: «اوی والا (اي والله - ایوالله - تو را به خدا) از امروز کسی را به دغمه نبرید که گناه دارد.»بالا رفتیم دوغ بود. قصه بی بی ام دروغ بود.پایین اومدیم ماست بود. قصه بی بی ام راست بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد